بعضی از آرزوها لطیفن مثل اولین گلبرگی که توی بهار از درخت پایین میفته بعضی از آرزوها گرمن مثل وعده‌ی یک قهوه‌ی تلخ کنار شومینه، و توی زمستون؛ به همراه صندلی‌ای که جیرجیر می‌کنه و پتویی که به نرمی روی پاهات می‌شینه بعضی از آرزوها رنگارنگن مثل آبنبات‌های سر خیابون همون‌هایی که بچه‌ها عاشقشونن و هیچ وقت نمی‌تونن تصمیم بگیرن کدومش یادآور بازی‌های تابستونیه و کدومش دورکننده‌ی خاطرات بد مدرسه و دقیقا مشکل از همین جا شروع می‌شه آرزوهای دیگران زیادی زیبا هستن اما اما آرزوهای من سردن مثل آب یخی که روی سرت خالی می‌شه مثل خنجر سردی که روی پهلوت می‌شینه مثل اولین طوفان زمستونی و آخرین نگاه عشقی که دیگه هیچ وقت قرار نیست ببینتت شاید کمک ‌کنه به خودت بیای، هوش و حواست بیش‌تر بشه و بفهمی زندگی یعنی چی؛ ولی همزمان گیجتم می‌کنه همون جاست که می‌فهمی همون جاست که می‌فهمی آرزو فقط یه خواسته‌ی زیبا و دلنواز نیست آرزو می‌تونه بد هم باشه می‌تونه دیدن جسدی باشه توی رودخونه
 من از بچگی عاشق داستان ساختن و خلق شخصیت‌های مختلف بودم همیشه با عروسک‌هام و چیزایی که داشتم مثل یه فیلم نمایش اجرا میکردم و حتی گاهی وقت‌ها برای شخصیت‌های موردعلاقم فن فیکشن می‌ساختم از وقتی که یادمه این علاقه باهام بود درست برعهای دیگه که عروسک‌هاشون رو مثل بچه‌ی خودشون می‌دونن یا خاله بازی میکنن، من اونا رو به چشم شخصیت‌های یه داستان می‌دیدم یکی از  شخصیت‌های موردعلاقم سونیک بود که براش فن فیکشن می‌ساختم، نقاشی‌هاشو می‌کشیدم و باهاشون داستان می‌ساختم اما همیشه به نظرم می‌امد که یه جای کار می‌لنگه انگار که شخصیت‌های داستان‌هایی که می‌دیدم کامل نبودن دوستشون داشتم، اما همیشه با دیدن بازی‌های سونیک و زندگی راحتش یه کمبودی رو حس میکردم  و سعی داشتم خودم توی داستان‌هام جبرانش کنم  خیلی طول کشید تا بفهمم این کمبود چی بوده حتی بعد از این که با اولین کتاب فانتزی‌ای که خوندم آشنا شدم، یعنی همون ظهور لیچ کینگ، بازم نمی‌دونستم مشکل شخصیت‌های موردعلاق
آخرین جستجو ها